کرایج کالهون
یکی از بارزترین مشخصههای تیپایدهآلهای «جنبشهای اجتماعی نوین»، اصرار آنها بر این نکته بوده است که اشکال سازمانی و شیوههای عملکرد جنبش، باید نمونه بارز ارزشهایی باشند که جنبش، در صدد گسترش آنهاست. در عین حال، این بدان معناست که جنبشها، فینفسه هدفند. بسیاری از «جنبشهای اجتماعی نوین»، به دموکراسی بیواسطه و ساختار غیر سلسله مراتبی پایبندند، اساساً از تمایز نقشی بیبهرهاند، و مخالف برخورداری جنبش از اعضای حرفهای میباشند.
بنا بر این، بسیاری از تقریرها از جنبش نوین زنان، از اینکه آن را جنبشی کاملاً معطوف به اهداف و منافع (تغییر قوانین، دستیابی به فرصتهای برابر شغلی و دیگر مسائل) بدانند، پرهیز میکنند. جنبشهای نوین زنان، برای نفس جنبش موضوعیت قایلند، زیرا این جنبشها، عرصهای امن و شکوفاکنندهای برای زنان فراهم میکنند. تأکید بر خودبنیاد بودن و عدم استفاده ابزاری از جنبشهای نوین، جهت این جنبشها را با بخش عمده تاریخ جنبش کارگری مغایر میداند؛ بسیاری از احزاب سوسیالیست، و بالاخص کمونیست، سلسله مراتب درونی و ساختارهای تصمیمگیریای را نهادینه کردهاند که با ادعای در پیش گرفتن ترتیبات اجتماعی غیر سلسله مراتبی و غیر ظالمانه کاملاً در تضاد است. اما بررسیهای ملوچی در 1989، جنبشهای محلی را طی دهۀ 1940 روایت میکنند که هدفشان تعیین «دستور کار»ها و اشکال سازمانی جنبش بود. در واقع، جنبش برای جنبش بود. هدف و وسیله دقیقاً یک چیز بودند. ... ولی، این جنبشهای محلی و «جنبشها برای جنبش»، جنبه مجزای جنبشهای جدید نیستند؛ جریانهای دینی غالب، فلسفههای عمده و جنبش طبقه کارگر در اوایل قرن نوزدهم، مشحون از این وجوه جنبشی و مشارکتی بودند، و حتی ایدئولوژی غیر سلسلهمراتبی را به افراط و تفریط میکشاندند. ... خود مارکس، حامی حق استنطاق بیواسطه از قانونگذارانی بود که علیه خواستههای موکلانشان رأی میدادند (این اقدام مارکس، در رابطۀ انجمنهای سیاسی پاریس درگیر در 1848 با مجلس، نقش حیاتی داشت، و شرایط و ابزاری فراهم آورد تا امکان برآمدن رهبرانی که بیش از حد مستقل از تودهها باشند منتفی گردد).