برداشت آزاد
░▒▓ مطلب اول
• رساله پایاننامه کارل مارکس، «مقایسه بین فلسفه طبیعت دموکریتی و اپیکوری» (1841)، دو دیدگاه متفاوت راجع به حقیقت و طبیعت و علم را در فیزیک یونان، نزد دموکریت (قبل از ارسطو) و اپیکور (پس از ارسطو) را مقایسه میکند.
• دموکریت (Democritus, 460? 370?BC؛ او را بزرگترین فیلسوف پیش از سقراط میدانند) و اپیکور (Epicurus, 341 270BC)، در نظریۀ اتمی راجع به هستی اشتراک دارند، ولی معرفتشناسی و متافیزیک آنان، یکسره متفاوت است.
• مارکس، معتقد است که رویکردهای آنان به مسائل مختلف فلسفه، بازتاب دو روح متمایز فکر فلسفی است.
• در صورتبندی این تفاوتها، ابتکار مارکس نمایان میشود، اما مهمتر اینکه بسیاری از ایدههای اولیهای که بعدها مبنایی برای دیدگاهش دربارهی علم و روش او در نقد اقتصاد سیاسی قرار گرفت، در اینجا آغاز میشود. اولین آثار مارکس دربارهی فیزیک و طبیعتشناسی در یونان بود و آثار آخر او دربارهی اقتصاد سیاسی و قوانین طبیعی جامعه، ولی همه آنها در یک چارچوب مفهومی عمومی که به نقد علوم طبیعی میپرداخت، مشترک بودند.
• و لذت ژرفی هست در اینکه ببینیم که چطور مارکس دنبالهرو نیست. دنبالهرو محض هگل نیست. هگل در جریان رساله دکتریاش الهامات عمیقی را از حکمت یونانی دریافت کرد که کل افکار او را به نحو متفاوتی فهمپذیر میسازد.
• نفس برخورد دموکریت و اپیکور برای مارکس آموزنده و محرک است. ولی الهامبخشتر، موضع اپیکور است. طوری که بعدها تعریضات مقدماتی و اولیهی او به عنوان «یادداشتهایی در فلسفهی اپیکوری» (1839) منتشر شد. در این کتاب، نمای کلی از تاریخ فلسفه را به تصویر کشید که با فیزیک و فلسفهی طبیعت پساارسطویی سر و کار داشت.
• مارکس، عنصری خلاق و ممتاز در اپیکور دید و آن را مایهی اولیه کارش قرار داد. فلسفهی طبیعت و علم در یونان باستان، صحنه مناظرهای میان دموکریت و اپیکور است، که تا کشمکش میان تجربهگرایی و ایدهآلیسم کشیده میشود. اپیکور، علم را به فراتر از طبیعت یعنی قلمرو علوم اخلاقی و تمرکزش بر مسائل مربوط به سعادت بشری، توانایی، آزادی و خودآگاهی سوق داد.
• رسالهی پایاننامه مارکس، گویای گفتمانی در باب معرفتشناسی و علم یونانی بود که بینشهای دلچسبی را برای فهم تفکرات بعدیاش فراهم میآورد. تزِ دکتری مارکس، فرصتی را برای وی فراهم آورد که نه تنها بتواند در فیزیک یونان و ماتریالیسم کلاسیک کاوش کند، بلکه همچنین، معضلات مهمی که برای او و هگلیان جوان در معرفتشناسی کانتی و پدیدارشناسی هگلی (با تلقی خاصی که از ماده و صورت، نمود و ذات، وجود و ذات و نظایر آنها دارند) حل و فصل شد.
• مارکس، تحت لِوای این تفسیر از یونانیان، به سوی سلسله مباحثی میان ایدهآلیسم آلمانی و هگلیان چپ (لودویک فوئرباخ و برونو بائر) متمایل گردید که نهایتاً در شکلگیری ایده «ماتریالیسم دیالکتیک» بسیار سرنوشتساز شد.
• مبنای فلسفهی اپیکور دربارهی طبیعت، بر نظریهی او دربارهی اتمها و اجرام کیهانی استوار است. سراسر طبیعت، از اتمهای خودکفا و نامرئی تشکیل شده است که مدام در حال حرکت هستند، و فضای خالی میان آنها وجود دارد. این اتمهای مادی به رغم نامرئی بودن، به واسطهی اندازه، شکل و وزنشان، مادی و مشخص و معین تلقی میشوند؛ آنها مایهی اصلی همهی اشیاء مادی را تشکیل میدهند.
░▒▓ مطلب دوم
• بنا بر نقل تاریخی سیسرو، دموکریت، حرکت اتمها را مستقیمالخط تصور میکرد، ولی اپیکور معتقد بود که علاوه بر حرکت مستقیمالخط، اتمها گاه در اثر جاذبه و دافعه متقابل شمار عظیم اتمهای کیهان، خط سیری غیر مستقیمالخط مییابند.
• و این، برای قدما و همچنین اپیکور، معنای خاصی داشت. این معنا که ذرات عالم صاحب نفْس هستند. چرا که قدما به این استدلال که حرکت انسان و حیوان غیرمستقیمالخط است، آنها را صاحب نفْس تلقی میکردند. همینطور حرکت ظاهری خورشید و سایر اجرام کیهانی را هم که مدور و غیرمستقیم الخط میدیدند، و این باعث میشد که افلاک را همچون انسان و حیوان، صاحب نفس تلقی کنند. حالا، اپپکور به این نتیجه رسیده بود که اتمها صاحب حرکت غیرمستقیمالخط هستند، پس نفْس دارند.
• در نظر اپیکور، هر شیئی که در راستای یک خط مستقیم حرکت میکند، آزادی و استقلالش از قوانین جاذبه و طبیعت و مآلاً فردیت و تمایزش را از دست میدهد. مارکس میبیند که بدون انحراف از یک خط مستقیم، حرکت جدید و ترکیبهای جایگزینی از اتمها غیرممکن خواهند بود.
• پس، اپیکور، مارکس را به این سمت میبرد که ذره ذره کائنات را صاحب نفسی قلمداد کند، تا این گوناگونی انواع و ترکیبها را توجیهپذیر شود.
• فلسفه اتمی اپیکوری، پس از ارسطو، دم از نوعی کیهانشناسی غریب زد که مخالف ضرورت و جهان تعینیافتهی فیزیک ارسطویی بود. او همچنین، با جستجوی یک علت کور و بیرون از خود اتم، مخالفت کرد.
• ترکیب غریبی است. مارکس نتیجه میگیرد: «بنابراین، بر مبنای فلسفهی اپیکور، به موازات آنکه اتم، خود را از حضور وابسته و از حرکت مستقیمالخط خلاص میکند، از الگوی محدودکنندهی وجود نیز منفک میشود. در جریان این انفکاک، مفهوم فردیت محض، خودمختاری و نفی همهی روابط با دیگر چیزها در هستی تحقق مییابد».
• اتم، در جریان حرکت غیرمستقیمالخط، از وابستگی به دیگر اتمها یا هر گونه تعین بیرون از خودش رها میشود: صاحب نفْس میشود.
• هر اتم، وقتی با دیگر اتمها برخورد میکند، توسط آنها پس زده میشود، و وقتی با بسیاری از دیگر اتمها ترکیب و سپس جذب آنها میشود، خودش را از دیگر اتمها به صورت مجرد نگه میدارد. در این فرایند، اتم به یک موجود مستقل مادی متمایز یا یک شیء خاص در طبیعت تبدیل میشود. گریز از یکدیگر و حرکت طبیعی، شکلی انضمامی به اتمها میبخشد و از این رو، موجب خلق اشیایی با ویژگیهای خاص و معین میشود.
• و این، تصوری از یک مفهوم خاص از اتم است که مسائل جالبی را در درون فیزیک یونانی دربارهی ماهیت علم، ارجاع بیرونیاش در جهان اشیاء مادی و اعتبار نظریههایش فراهم میآورد. تفاوت واقعی میان دو فیلسوف در این سطح، این است که نظریهی دموکریتی در باب اتم، با جنبهی مادیاش آغاز و پایان مییابد.اپیکور، منکر جهان تعینیافتهی دموکریتی با حرکت کور و همراه با ضرورتش میشود که با علم طبیعی بتوان آن را مطالعه کرد.
░▒▓ سوم
• البته اپیکور، برای مارکس، آموزه دیگری هم دارد؛ آموزه دیگری در تعیین نسبت میان هگل و فوئرباخ. اپیکور، در مقابل هگل، نظریهای در باب جوهر کیهان بسط میدهد که بیش از آنکه گویای این ایده باشد که اتم به عنوان یک تعبیر از نفْس یا سوژه باشد، تعبیری منسجم از عنصر یکپارچه اتمی کیهان به دست میدهد. این مطلب مهم و سترگ، چیزی است که در فهم ماتریالیسم فوئرباخ و مارکس خیلی مهم است. ماتریالیسم آنها، چیزی بیش از انکار سر و ساده و ابلهانه عنصر غالب غیر مادی در جهان است. بلکه تعبیری اپیکوری از یک تلاش برای به دست دادن یک توضیح یکپارچه و نه دوگانه، از جهان است. اصرار بر متمایز نساختن دو ساحت مادی و غیرمادی است. اصرار بر یکپارچگی عالم است.
• بُعد معنوی اتم، وجه ممتاز نظریهی اپیکوری است، که در سایه آن، بیش از هر چیز دیگر، انسان و آزادی و اراده اوست که معنادار میشود و مسأله جبر/اختیار بیمفهوم میشود. در مقایسه با جهان قطعی و مکانیکی که دموکریت و سلسله علل ارسطویی میبیند، اپیکور معتقد است که اصل و قاعدهی زیرین اتم و طبیعت و کیهان، آزادی است. مفهومی از آزادی که در تلقی فراگیر از حرکت مستقیمالخط اتمها درک میشود.
• هستی، تجلی یا مخلوق یک هستی یکپارچه مادی-معنوی و ذهنی-عینی است. اوصاف مادی و معنوی و ذهنی و عینی برای توصیف او تنگ است. او یک «پراکسیس» (تلفیق ماده-معنا و ذهن-عین) است. هستی، «پراکسیس» (تلفیق ماده-معنا و ذهن-عین) است، نه عین، نه ذهن، نه ماده، نه معنا.
• یک نکته دیگر این است که نظریههای مربوط به شرایط، قوانین و تبیینهای کیهان، نه از عین، نه از ذهن، بلکه از پراکسیس (تلفیق ماده-معنا و ذهن-عین) سرچشمه میگیرند. جهان هستی، یک جهان واقعاً مختار است و چیزی از تعین و علیت مادی و معنوی آن را خفه و محدود نکرده است. این بصیرت و حکمتی است که اپیکور به ما میدهد. این پراکسیس (تلفیق ماده-معنا و ذهن-عین) است که همیشه به هستی، اجازهی ظهور میدهد.
• کیهان، توسط تعدادی از علل و تنوعی از تبیینهای نظری متنوع توضیح داده میشود. همهی احکام ثابت به احتمالات تبدیل میشوند. نظریه ارسطویی جوهر، به نظریهی اپیکوری ذهنیت و خودآگاهی تغییر مییابد. اپیکور، علاقهای به جستجوی دلایل عینی اشیاء ندارد. مارکس هم همینطور. دیگر، نه تبیین جهانشمولی از علتها در طبیعت وجود دارد و نه علت خاصی وجود دارد که طبیعی و ضروری باشد. واقعیتِ عینی و غیرقابل رسوخِ تجربی و عقلانی کنار رفته، و تصادف، بخت و رهایی از ذهنیت، جایگزین آن شده است.
• اتم، مبتنی بر تضادی است که میان ظهورش در طبیعت و شقوق محتمل مفهومی منعکس شدهاش در خیال، یعنی تضاد میان وجود و ذاتش، میان ماده و صورتش وجود دارد. اتم، همیشه در تضاد با خودش، تضادهای متعین خاص و شقوق ممکن مجردش قرار دارد.
• از الزامات تکاندهندهی این نظریه این است که هدف نهایی علم، امری اخلاقی، یعنی شادی (آرامش) خودآگاه به عنوان یک آسودگی ذهنی و خنثی کردن ترس است. بعداً توضیح خواهم داد...
مآخذ:...