کرایج کالهون
تقریباً پس از 1968، تحلیلگران جنبشهای اجتماعی و شرکتکنندگان در آنها، بحث «جنبشهای اجتماعی نوین» (NSMs) را آغاز کردند. این جنبشها، خارج از مجرای نهادهای رسمی فعالیت میکردند و به جای اهداف صرفاً اقتصادی، بر مسائل سبک زندگی، اخلاق، یا «هویت» تأکید داشتند. مثالهای متعددی بیانگر این برداشت بودند. فیالمثل آلبرتو ملوچی، فمنیسیم، «جنبش سبزها»، جنبش صلح و جنبش جوانان را جنبشهای اجتماعی نوین قلمداد میکند. سایرین، جنبش همجنسگرایان، جنبش حقوق حیوانات، و جنبشهای ضد سقط جنین و طرفدار سقط جنین را نیز به این مجموعه افزودهاند. گفته میشود موضوعات، شیوهها و پیروان این جنبشها کاملاً جدیدند. از اینها گذشته، این جنبشها در مقایسه با جنبش کارگری که الگوی «قدیمی» جنبش اجتماعی بود، و مارکسیسم و سوسیالیسم که معتقد بودند که طبقه موضوع اصلی سیاست است و یک تغییر اساسی در اقتصاد سیاسی میتواند کل بیماریهای اجتماعی را درمان کند، نوین هستند. آنها حتی در مقایسه با لیبرالیسم رایج و فرضیهاش در باب هویتها و منافع فردی ثابت نیز جدیدند. بنابراین، جنبشهای اجتماعی نوین، تقسیم معمول سیاست به چپ و راست را به چالش کشیدند و تعریف سیاست را آن قدر بسط دادند تا موضوعاتی را در بر گیرند که قبلاً خارج از حوزه فعالیت سیاسی تلقی میشدند.
این «جنبشهای اجتماعی نوین»، تا حدودی از جنبش چپ جدید و جنبشهای دانشجویی مرتبط با آن در دههی 1960 به وجود آمدند. تلقی نو و بدیع این جنبشها بخشی از خود جنبشها و همینطور حاصل تحلیلهای دانشگاهی [بویژه در اروپا] بود که از بحث این جنبشها، به عنوان فرصتی برای اصلاح یا رد نظریه مارکسیستی و سیاست اجتماعی دموکراتیک استفاده کردند. وقتی «جنبشهای اجتماعی جدید» به مثابه نشانههای جامعه پساصنعتی یا پسامدرن تلقی شدند، تأکید بر تازگی این جنبشها تا مرز ادعای آغاز دورهای جدید پیش رفت. با این حال، در این گفتار، دنبال طرح این عقیده هستم که این ادعای تاریخی نهفته در ایدهی جنبشهای اجتماعی نوین (همانند آنچه در پسامدرنیسم و پساصنعتگرایی نهفته است) فریبنده است. به کاوش و بررسی ویژگی بارز و عمده منتسب به «جنبشهای اجتماعی نوین» در ادبیات جدید میپردازم و نشان میدهم که آنها با بسیاری از جنبشهایی که در اواخر سدۀ هیجده و خصوصاً اوایل سدۀ نوزده ظهور کردند، کاملاً مطابقت دارند. با این حال، منظور من در این مورد کاملاً منفی نیست؛ پیشنهاد نمیکنم که این عقیده کلی که «جنبشهای اجتماعی نوین» وجه تمایز اواخر سدۀ بیستماند را کنار بگذاریم.
البته، این ادعای کاذب تاریخی این حسن را دارد که کل تاریخ مدرن جنبشهای اجتماعی را بهتر درک نماییم. این کمک در سه جهت صورت میگیرد:
• در درجه اول، همانطوری که تارو نشان داده است، باید بدانیم که بسیاری از ویژگیهای ذکر شده در خصوص شکوفایی جنبشهای دهه 1960 و پس از آن، یحتمل ناشی از نوظهور بودن تک تک جنبشها است، نه ویژگیهای جدید موج کلی جنبشها. به دیگر سخن، تمام جنبشها در مرحله آغازین خود (از جمله جنبش کارگری و سوسیال دموکراسی) با بعضی از جنبههای مدل «جنبشهای اجتماعی نوین» همخوانی دارند.
• دو اینکه، اگر به کثرت ذاتی صورتها، محتواها، مبانی اجتماعی و معنی آنها برای پیروان و مشارکتکنندگان توجه کنیم، بهتر میتوانیم جنبشهای اجتماعی را تحلیل کنیم. اگر سعی نکنیم که درک خود را از آنها بر اساس یک مدل واحد از جنبشهای کارگری و انقلابی سامان دهیم، یا اگر آنها را در مجموعه واحدی از سؤالات متداول در مورد بسیج اجتماعی محصور کنیم، بهتر میتوانیم تمامی جنبشهای اجتماعی را درک کنیم. در هر دوره تاریخی، لااقل در عصر مدرن، میتوان کل حوزه جنبشهای اجتماعی را شناسایی کرد که از طریق روابط با یکدیگر شکل گرفتهاند، و به رغم تداخل پیروان، بالقوه باب طبع پیروان گوناگونند. در مورد جنبشهای گوناگون این عرصه، میتوان آن نوع سؤالاتی را طرح کرد که نظریه جنبش نوین اجتماعی بانی آن بوده است (پرسش از سیاست هویتی، امکان تصور جنبشهایی که به خودی خود غایتند و سؤالات دیگری از این دست) و تنها به سؤالات مربوط به بسیج منابع یا مارکسیسم محدود نباشیم.
• سوم اینکه، اگر توسعهگرایی را کنار بگذاریم که جنبشهای اوایل سدۀ نوزده را طلیعههای پیوند بعدی طبقه کارگر با سوسیالیسم یا چیز دیگری مثل مسیرهای انحراف تاریخ تلقی میکند، و اگر جانب مخالف آن را نیز کنار بگذاریم که از جستجوی الگوهای کلان تاریخی امتناع میورزد، میتوانیم به مطالعه و بررسی در این زمینه بپردازیم که چه عواملی تعیین میکنند که مشخصه دورههای زمانی [در چارچوب ویژه] در حوزه کلی جنبشهای اجتماعی، تعدد یا یکی شدن یا گسترش یا رکود باشد.
[...]
در عین حال، باید حواسمان جمع باشد که تفکیک جنبشهای نوین از جنبشهای کلاسیک ما را به اشتباه نیندازد. نکته اساسی این است که مثلاً تفکیک جنبشهای دینی جدید، از جنبشهایی که به طور کلیشهای، اجتماعی و سیاسی قلمداد میشوند، گمراهکننده است. شاید جنبشهای دینی برنامه کار سیاسی و اقتصادی داشته باشند، خصوصاً هنگامیکه سیاست را در معنایی وسیعتر از مفهوم دولت تلقی کنیم. مطلب اساسیتر آنکه همانطوری که ای. پی. تامپسون به وضوح نشان داده است، جنبشهای دینی و کارگری میتوانند بر یکدیگر تأثیر بگذارند، برای جذب طرفدار به رقابت بپردازند، و در زندگی بعضی از فعالانشان مکمل یکدیگر باشند؛ خلاصه، آنها میتوانند بخشی از قلمرو یک جنبش اجتماعی باشند. بخشی از مشکل این است که بخش اعظم تحلیل سنتی از جنبشهای اجتماعی (و به طور اعم، کنش جمعی) مسائل مربوط به فرهنگ یا تفسیر معنا را نادیده گرفته یا آشکارا آنها را کنار گذاشته است. این معمولاً باعث میشود که توجه، از آن جنبشهایی که عمدتاً با ارزشها، هنجارها، زبان، هویتها و فهم جمعی (از جمله فهم خود مشارکت کنندگان در جنبش) ارتباط دارند منحرف شده و به آنهایی که به صورت ابزاری بر تغییر نهادهای سیاسی و اقتصادی تأکید میکنند، معطوف گردد. تحلیلگران اجتماعی، شاید از ترس همراهی با گزارشهای بیاعتبار روانشناسی تودهها [شبیه آنچه در کار گوستاو لوبون هست]، غالباً از پرداختن به احساسات پرهیز کردهاند. عجالتاً، بهتر است که جنبشهای اجتماعی را در بر گیرنده تمامی تلاشها در جهت تأثیرگذاری بر الگوهای فرهنگ، کنش اجتماعی و روابط بدانیم، به طوری که این تأثیرگذاری، منوط به مشارکت تعداد زیادی از مردم در کنش جمعی هماهنگ و خود سازمان یافته (متمایز از کنشهای تحت نظر دولت یا الزام نهادها) باشد.
هم طیف وسیع «جنبشهای اجتماعی جدید»، و هم ادبیاتی که به آنها برچسب «جنبشهای اجتماعی نوین» زده است، مشوق برآمدن طیف گستردهای از نظریات در زمینه جنبشهای اجتماعی نوین شده است. به جای رد نظریه «جنبشهای اجتماعی نوین» به بهانه سوء تعبیر آن از تاریخ، باید اهمیت مسائلی را مد نظر قرار دهیم که این نظریه برای درکی کلی ما از جنبشهای اجتماعی اضافه میکنند. «سیاست هویتی» و مسائل مشابه (حتی در اوج سیاست حزب لیبرال و مبارزه سازمان یافته اتحادیه کارگری ) به آن اندازه که در بررسیهای معمول دانشگاهی مغفول واقع شدند، اصلاً از قلمرو فعالیت جنبش اجتماعی غایب نبودند. خصوصاً پس از 1848، همزمان با ”علمیتر“ شدن سوسیالیسم، دانشمندان علوم اجتماعی نیز سنتهای «اقدام مستقیم» [ترور]، هویتهای جمعی سیال و متغیر و اقدامات مشترک و سایر اقدامات در جهت غلبه بر تقسیم بندی سازمان مؤثرتر جنبشها بر اساس ملاک وسیله / هدف را کنار گذاشتند. عرفیگرایی دانشگاهیان خصوصاً، و روشنفکران بعد از عصر روشنگری عموماً، میتواند موجب شده باشد که کنش جمعی مبتنی بر دین و دیگر گرایشهای معنویتر، به گونهای متفاوت از جنبش اجتماعی «واقعی» سوسیالیستی متکی بر اتحادیه کارگری یا [متفاوت از] لیبرال دموکراسی جلوه کند. ناسیونالیسم، غالباً انحرافی واپسگرا تلقی میشد تا شکل نوینی از جنبش اجتماعی و شکلگیری هویت. فمینیسم در ابتدا، توجه محققان را چندان به خود جذب نکرد، ولی بعداً توانست از نو خود را نشان دهد.
باری، یک نوع جنبش (اقدامی رسماً سازمان یافته و مؤثر که اهداف اقتصادی یا نهادهای سیاسی را نشانه میرفت) در بخش عمده اواخر سدۀ نوزده و سدۀ بیست نسبتاً جدید رو به رشد بود، و غالباً به اشتباه تنها به مثابه گرایش مترقی، آینده منطقی سیاست یا حتی سیاست شورشی تلقی شد. این الگو، خصوصاً در اروپا طی دوران تفوق دموکراسی کارگری و اجتماعی مطرح شد و این، چیزی بود که امریکا را منحصر به فرد جلوه میداد، اما در هیچ جا سیاست جنبشها، هرگز محدود به این شکل نبوده است. هر چند امریکا اتحادیههای کارگری و سیاست سوسیالیستی نسبتاً ضعیفی داشت، در عین حال، باعث گسترش نسبتاً قوی نوع دیگری از جنبش اجتماعی، یعنی جنبشهای اجتماعی نوین بود. این مسأله، در تمامی تاریخ امریکا مصداق داشته و در اوایل سدۀ نوزده که این گفتار بر آن تأکید دارد، کاملاً بارز است. البته رشد جنبشها در این دوره، بینالمللی بود (همان طوری که من با ارایه مثالهای مختصری در مورد فرانسه و بریتانیا آن را توضیح خواهم داد). در واقع، حوزه جنبشهای اجتماعی در اوایل سدۀ نوزده، ذاتاً بینالمللی بود، و مشارکتکنندگان از کشورهای مختلف را نه تنها از طریق ارتباطات، بلکه توسط الگوی مهاجرت به هم پیوند میداد؛ در این الگوی مهاجرت، افراد واقعاً از کشوری به کشور دیگر میرفتند، بدون اینکه از حال و هوای جنبش خود خارج شوند. ارتباط مارکس با تندروهای آلمان در لندن و یادداشتهای منتشر شده او در روزنامه آنها در نیویورک و همین طور بحران روشنفکران پناهنده را در پاریس بین سالهای 1830 و 1848 به خاطر آورید. مثلاً مهاجرت به امریکا برای پیوستن به کمون سوسیالیستی یا ایجاد یک اجتماع دینی وجه بارز این دوره بود و غالباً با مشارکت در جنبشها مرتبط بود. با این حال، تنها کافی است که مسافرتهای تام پین را به خاطر بیاوریم تا به یادمان باشد که جهت مهاجرت و عبور از آتلانتیک میتواند بر عکس شود.